آنچه نمی توان گفت

خط خطی های طینی

آنچه نمی توان گفت

خط خطی های طینی

کلبه جدید


سلام

خوبیــــن؟؟ قالب جدید چطوره؟؟ خوبه یا بد؟؟

چند وقته خبری نیست ازم چون حالم خوب نبود،اومدم یه دستی به سر و روی این کلبه کشیدم حالم بهنر شد...نمی دونم شاید از مزایای وبلاگ نویسی یه!!!! بگذریم چون الان خوبم و آماده برای یه آپ خوشمل!

راستی ،اگه برای بهتر شدن اینجا نظری دارین حتما بهم بگین...

اراده کن




بر این اراده کرده ام: دویدن به وقت توانایی

رفتن به هنگام عجز از دویدن

و بر سینه خزیدن به وقت بازماندن از رفتن


                                                       

                                                جان بانیان-شاعر انگلیسی




یه نفر- قسمت سوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه نفر- قسمت دوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه نفر- قسمت اول

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

...

سلام دوستای گلم

امروز حال و حوصله حرف زدن نداشتم(که شامل نوشتن هم می شه) گفتم چی کار کنیم چی کار نکنیم... این شد که یه عکس که خودم خیلی دوستش دارم براتون گذاشتم.


راستی بعدا می خوام یه داستان دنباله دار بذارم هر وقت حس نوشتنش بود میذارم

شاد باشین تا بـعد


...

         

     با هم صادق باشیم، مثل بچه ها... همین!                           



                                                                                        

سوال احمقانه!


 

از یه دیوونه میپرسن چرا دیوونه شدی؟ میگه: من یه زن گرفتم که یه دختر 18 ساله داشت. دختر زنم با بابام ازدواج کرد. در نتیجه زن من، مادرزن پدرشوهرش شد، از طرفی دختر زن من که زن بابام بود، پسری زایید که میشد برادر من و نوه‌ی زنم، پس نوه‌ی منم میشد. در نتیجه من پدربزرگ برادر تنی خودم بودم. چند روز بعد زن من پسری زایید که زن پدرم خواهر ناتنی پسرم و مادربزرگ او شد، در نتیجه پسرم برادر مادربزرگ خودش شد. از طرفی چون مادر فعلی من یعنی دختر زنم، خواهر پسرم بود، در نتیجه من خواهرزاده‌ی پسرم شدم!!

اگه هنگ کردی=
Ctrl+Alt+Delete رو بزن !!



فریاد


در اعماق سکوتی بی پایان اسیر ...

من بودم ... تنهایی ... تاریکی... و کسی که مقصر این تاریکی می دانستم.

آنچه فکر می کردم تنها این بود "چرا؟"... هزاران چرا که بی صبرانه در انتظار یافتن پاسخشان قلبش را شکستم! و او تنها سکوت کرد!

احساسم این بود که پیش خودش به من می خندد! احساسم این بود که پیش خود می گوید : در طول تاریخ مثل تو کم نبوده اند

اما هیچ نگفت تا من غم هایم را با او شریک شوم... یکی من... به اندازه ی تمام عمرم او...

به اندازه ی تمام نگفته هایی که می دانست مال او... یکی من .... به اندازه ی وسعت بزرگی اش مال او ....

هیچ نگفت تا حرف هایی که تا آن روز نشنیده بود بشنود. از من فریاد و شکایت ... از او تنها سکوتی که به آن عادت دارم... عادت دارم نشنوم صدایش را ! عادت دارد که من همیشه فکر کنم سکوت کرده...

خدای من مهربانترین پدر دنیاست! هرچند لفظ مناسبی نیست اما می گویم!

 

پدری که دیشب باید می گفت:

 

باز تویی؟؟

 

چیه طلبکار شدی؟؟

 

کی یادت داده اینطوری حرف بزنی؟؟؟؟؟؟؟!!!

 

تقصیره من چیه همیشه باید مراقب تو باشم؟ حیف او همه خوبی....

 

حرف نزن....کافیه...نمی خوام بشنوم!

 

 

 

اینا همه اش حرفایی بود که خدا دیشب باید بهم می زد! اما هیچی نگفت! مثل همیشه فقط سکوت کرد....سکوت کرد تا هرچی دلم می خواد بگم! زمینو زمانو بهم ببافم!!!! و من دوباره اشتباه کردم که فکر کردم سکوت کرده... او کسی رو فرستاد که برگردونه منو...


پ.ن: خوب همه همینطوری می شن دیگه مسخره نکن! خوشم نمی اومد که بی اجازم منو آفریده!!!!!!!! خدا شده بودم دیشب واسه خودم!!!!به خدا هم دستور می دادم... برداشت بد نشه کلا سالی یه دفعه ازاین کارای بدبد می کنم، بعد درست می شه...