آنچه نمی توان گفت

خط خطی های طینی

آنچه نمی توان گفت

خط خطی های طینی

رفتن... یا ماندن

هیس!

به کسی نگو


خسته شدم!

هم خسته شدم هم باید ادامه بدم...

چیزهای زیادی هستن که باید بهشون برسم، نمی خوام تسلیم شم...

نمی خوام ولی نمی تونم...

آخه الان وقت حسته شدن نیست!!! 

خیلی کار دارم... خیلی کارا که باید انجام بدم....

اما یه کارایی هم هستن که از اراده من خارجه از قدرت من خارجه!!! نمی دونم اونی که می تونه انجامشون بده دلش می خواد خوشحالم کنه یا نه!!!!!

وای خدااااااااا

می گن اینجور وقتا امیده که آدمو سرپا نگه می داره... راست می گن!!!

نمی دونم امیدی هست یا نه.... فکر کنم به جز یه مورد به همه چیز امیدوارم

اه اصلا نمی دونم شاید نیستم...

هنگ کردم

عکس یادگاری

این آپم به یاد اول مهر و مدرسه....یادش بخیر

 هرچند یادآوریش برای دانش آموزا خیلی ناراحت کننده ست. سودا جون شرمنده!!! 

هییییییییییییییییییی روزگار

--------------------------

 



عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد.

معلم هم داشت همه بچه‌ها راتشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.

 

معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید: این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.

 

یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.

 

دو روز زندگی

دو روز از مهر می گذره...

 یعنی دو روز دیگه از زندگیه من ....

دو روز دیگه از زندگیه تو...

چقدر از این دو روزها اومدن و رفتن!

تو همه ی این دو روزها چه اتفاقاتی که نیوفتادن نه !!!

چیزایی که توقعش رو نداشتیم...

دو روز دیگه هم باید زندگی کنیم...!!!

دو روزی که شاید برای بعضی ها خیلی طولانی بشه... برای بقیه کوتاه...

داره میاد







هنوز نیومده سردم شده!!!

 آخه من سرماییم...سرماییم اما از گرما بیزار...

شاید اومدنش برای خیلی ها به معنی شروع دانشگاه ها و مدرسه ها باشه... اما من عجیب خوشحالم...! از این خوشحالیه خودمم خوشحالم....

شرمنده بچه ها تسلیت منو بپذیرید. اما واقعا نمی تونم باهاتون همدردی کنم چون الان فهمیدم برخلاف تصور خیلی ها که پاییز رو فصل غم میدونن من اونو پر از شادی می بینم!

دستام سردن... خیلی سرد... حتی الان که دارم تایپ می کنم 

                                                


اما خیلی دلم برای پاییز تنگ شده ! الان به جرات می تونم بگم عاشق پاییزم...

با اینکه باعث می شه سردم شه اما منتظرشم، اسم این احساس رو میذارم "عشق"... چون بی دلیل دوستش دارم ! به خاطر خودش دوستش دارم ...حتی با سرماش دوستش دارم...

قابل توجه اونایی که می گن عشق کوره...عشق حتی اگه به اصطلاح همونا کور باشه، باز هم قابل تحسینه...

                                                                             


تا بعد...

شاد باشین



خودتون گلین ولی به یاد بهار این گلها تقدیم شما


خیانت


چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.


 

  

زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.

 

 

 

آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟

پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.

پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.


 

  

دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود. 

 

 

دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟

قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم

- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره

- من اول قطعه‌ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعه‌ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی‌خوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعه‌ی گمشده‌ی شما هستم.

 

 

 

دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنا بر این او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.

 

 

 

رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعه‌ی گمشده‌اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم. 

 


قطعه‌ی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی‌کرد.

 




گردآوری:گروه سرگرمی سیمرغ

 


داستان ترسناک




کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا داستان زیر است که نویسنده‌اش مشخص نیست!

 

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟

 

استخوان شکسته



 

جمله ای با خودم:

 

مگذار آتشت از شعله فرو نشیند...

جرقه به جرقه در مرداب های ناامیدی تردید و "تقریبا"، "نه کاملا" ، "هنوز نه"، و "ابدا" آتش بزن.

مگذار قهرمان روحت در ناکامی های غریب کسب آن زندگی که لایقش بوده ای ولی هرگز به چنگ نیاورده ای ، نابود شود.

جاده و روح مبارزه ات را بیازمای.

جهانی که آرزومند آنی به کف می اید.

وجود دارد، حقیقی است، محتمل است، از آن توست.

 

 

                                                                  آین رند _ نویسنده

تغییرات


                         

سلام

بچه ها ببخشید به خاطر این تغییرات.

قالب قبلی یه سری مشکل داشت چون با برنامه ای  تبدیلش کرده بودم.... مجبور شدم دوباره عوضش کنم! 


    

                                 

                                          

ماسک


ناراحت بودم چون...

چون فهمیدم چرا همه نقاب می زنن به چهره هاشون! چرا همه تظاهر می کنن... تظاهر به دینداری! تظاهر به خوب بودن! تظاهر به حتی عشق!!!!!! به همه چی. هرچیزی که بشه خودتو تو قالبش جا کنی .حتی اگه در حد و اندازه اش نباشی! که خیلی وقتا نیستی!!!!!!!!!

چون اگه خودت باشی مثل چند روز پیش من بهت میگن:

_  دینت کو؟ تا حالا شده بری درباره دینت یه بار هم که شده یه مختصر سرچی بزنی؟؟؟!!!!!

_ جوابی که من ندادم: تو از من چی می دونی؟؟؟ تویی گه از همه بهم نزدیکتری... چی می دونی؟؟؟ آره من نمیخوام خدا رو به گردم آویزون کنم! نمیخوام پیشونیمو بسوزونم بگم جای مهره من دینمو دستم نمی گیرم راه برم! اصلا من بدم میاد از هر ده کلمه که می گم نه بارش قسم خدا باشه!

مــــــــــــــــــــــــن بلد نیستم این کارارو آقاجون!!!!!!

هرکی یه جوری با خدا حرف می زنه بابا... من می خوام تنها باشم. نمی خوام وقتی دارم دعا می کنم زق زق بچه بشنوم یا پای یکی بره تو چشمم... بدم میاد مثل این سالها بنده خدا امام حسین رو اینجوری مقامش رو بیارم پایین !

کی گفته امام حسین تشنه بود؟ آره بودن اما به عقیده من آقایون صاحب فضل آقایون همه چیز دان که مسخره کردید با این " سین سین "گفتنتون اسم ایشون رو، ایشون تشنه اسلام واقعی بودن... تشنه عدل ، تشنه راستی و ... که اینطوری جونشون رو گذاشتن کف دستشون! کیه که جونش رو و خانواده اش رو دوست نداشته باشه؟

چرا به هدف ایشون نگاه نمی کنید آخه! ؟؟

چرا من چشمام رو بستم ؟چرا تو نمی خوای ببینی؟ هان؟

اینا تو پرانتز بود ببخشید، فقط می خواستم اینو بگم که دین یه چیز کاملا کاملا شخصیه چرا نمی فهمن اینو...!!؟؟

 

 

_  حتما باید 10 جفت کفش عوض کنی! فکر کردی نمی دونم می خوای پز بدی؟

_  جوابی که من ندادم: چقدر خوب منو شناختی! منو مقایسه نکن من از این خاله زنک بازیا بدم میاد...اصلا نیازی ندارم چیزی رو به کسی ثابت کنم... من خودمو با بقیه مقایسه نمی کنم! فقط دوست دارم چیزی رو که دوست دارم داشته باشم!!!! عیبی داره! اصلا خودتون هر طور می خواین پولاتونو خرج کنید...

.

.

.

---------------------------

نتیجه اخلاقی:

 

_ دیگه دارم به این نتیجه می رسم اگه در حالی که خیلی عجله دارم ،خانوم همسایه رو دیدم بهش بگم تشریف بیارین تو خواهش می کنم!(آخه می دونین اسمش احترام به بزرگتره!) نخیر این فقط دروغه... ایرانی ها بیش از هر کاری تو زندگیشون دروغ می گن و شعار میدن! واسه همین در نگاه اول بهمون می گن "چه مهمان نواز"  !!!

 

_ دارم تصمیم می گیرم یه تسبیح بگیرم دستم همینطور که با بغلی قیافه مردم رو اسکن می کنم اونم چهارتا یکی کنم بگم ذکر میگم!  (حالا که اینو گفتم یه خاطره ای از کوچولویی هام یادم اومدبگم بخندیم لااقل. یه آقایی رو دیدم که همینطوری تسبیح می انداخت. من همیشه در عجب بودم که این بشر چه طوری همزمان که ذکر می گه با پدر منم صحبت می کنه! چند بارم سعی کردم وقتی با عروسک هام حرف می زنم این کارو بکنم ولی نشد!!! خلاصه پرسیدم و پدر گفتن که باهاش بازی می کرده ایشون!! اما من امروز فهمیدم که نخیر ایشون از اونجایی که خیلی خیلی دیندار بوده این کارو می کرده!!!!!!!!!!!)