|
مرا کسی نساخت
خدا ساخت ؛
نه آنچنان که « کسی می خواست» .
که من کسی نداشتم ,
کسم خدا بود ،
کس بی کسان ،
او بود که مرا ساخت ,
آنچنان که خودش ساخت ،
نه از من پرسید و نه از آن من دیگرم ...
چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.
زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.
آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟
پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شدهی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.
پسر
از همان روز جست و جوی قطعهی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعهای از
دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود
که قطعه زرد بود.
دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعههای رنگارنگ کوچک پر کرده بود.
دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟
قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم
- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشدهی من قسمتی از دایره
- من اول قطعهای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعهی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمیخوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعهی گمشدهی شما هستم.
دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنا بر این او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.
رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعهی گمشدهاش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.
قطعهی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمیکرد.
گردآوری:گروه سرگرمی سیمرغ
کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا داستان زیر است که نویسندهاش مشخص نیست!
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟
جمله ای با خودم:
مگذار آتشت از شعله فرو نشیند...
جرقه به جرقه در مرداب های ناامیدی تردید و "تقریبا"، "نه کاملا" ، "هنوز نه"، و "ابدا" آتش بزن.
مگذار قهرمان روحت در ناکامی های غریب کسب آن زندگی که لایقش بوده ای ولی هرگز به چنگ نیاورده ای ، نابود شود.
جاده و روح مبارزه ات را بیازمای.
جهانی که آرزومند آنی به کف می اید.
وجود دارد، حقیقی است، محتمل است، از آن توست.
آین رند _ نویسنده
بر این اراده کرده ام: دویدن به وقت توانایی
رفتن به هنگام عجز از دویدن
و بر سینه خزیدن به وقت بازماندن از رفتن
جان بانیان-شاعر انگلیسی
از یه دیوونه
میپرسن چرا دیوونه شدی؟ میگه: من یه زن گرفتم که یه دختر 18 ساله داشت. دختر زنم
با بابام ازدواج کرد. در نتیجه زن من، مادرزن پدرشوهرش شد، از طرفی دختر زن من که
زن بابام بود، پسری زایید که میشد برادر من و نوهی زنم، پس نوهی منم میشد. در
نتیجه من پدربزرگ برادر تنی خودم بودم. چند روز بعد زن من پسری زایید که زن پدرم
خواهر ناتنی پسرم و مادربزرگ او شد، در نتیجه پسرم برادر مادربزرگ خودش شد. از
طرفی چون مادر فعلی من یعنی دختر زنم، خواهر پسرم بود، در نتیجه من خواهرزادهی
پسرم شدم!!
اگه هنگ کردی= Ctrl+Alt+Delete رو بزن !!
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که میدانم او چه کسی است..!
گردآوری:گروه سرگرمی سیمرغ
خداوندا !
مگر نهاینکه
من نیز چون تو تنهایم
پس مرا دریاب
و به سوی خویش
بازگردان ،
دستان مهربانت
را بگشا