آنچه نمی توان گفت

خط خطی های طینی

آنچه نمی توان گفت

خط خطی های طینی

کسی نساخت ...

 

                      

مرا کسی نساخت 

خدا ساخت ؛

نه آنچنان که « کسی می خواست» .

که من کسی نداشتم ,

کسم خدا بود ،

کس بی کسان ،

او بود که مرا ساخت ,

آنچنان که خودش ساخت ،

نه از من پرسید و نه از آن من دیگرم .

من یک گل بی صاحب بودم

مرا از روح خود در آن  دمید و بر روی خاک و در زیر افتاب تنها رهایم کرد .

مرا به خودم واگذاشت

عاق آسمان! کسی هم مرا دوست نداشت ؛ به فکرم نبود ، وقتی داشتند

مرا می افریدند ، می سرشتند ، کسی آن گوشه خدا خدا نمی کرد ؛

وقتی داشتم روح می پذیرفتم ، شکل می گرفتم ، قد می کشیدم ،

چشم هایم رنگ می خورد ، چهره ام طرح می شد ، بی نی ام نجابت

می گرفت فرشته ی ظریف و  شوخ و مهربان و چابک پنجه ای ، با نوک

انگشتان کوچک سحر آفرینش ، آن را صاف و صوف نمی کرد …

وقتی می خواستند کار دل را درسینه ام آغاز کنند آشنایی دلسوز

و دلشناس نداشتم تا برود و بگردد و از خزانه ی دل های خوب

بهترین را برگزیند ؛

***

این فرشته ها که احساس ندارند ، شعور ندارند ، این حرفها

سرشان نمی شود ، فرشته عشق نداند که چیست ؟ این ها یک

مشت عمله اند ، یک عده کارمندان جزء یا کل دولتند باید زود به هم

بگردند و سرش را هر جور شده بهم بیارند و فوری بروند سر کار دیگری

کنتراتی کار می کنند، تقلبی کار می کنند ، سر عمله شان شیطان است …

بهترین فرشته ها همین شیطان بود ؛ مرد و مردانه ایستاد و گفت :

نه سجده نمی کنم . تو را سجده می کنم اما این آدمک های

کثیفی را که از گل متعفن ساخته ای ، این موجود ضعیف و

نکبتی را که برای شکم چرانیش خدا و بهشت و عظمت و

بزرگواری و آخرت و حق شناسی و محبت و همه چیز و همه

کس را فراموش می کند سجده نمی کنم ، این چرند بد چشم

شکم چران پول دوست کاسبکار پست را سجده کنم ؟

نمی بینی اینها چه می کنند ؟ زمین و زمان را به چه کثافتی

کشانده اند؟

مسیح و یحیی و زکریا و علی را بی رحمانه و دردمنشانه می کشند تنها به

علت آنکه« می توانند »

نه ، تنها به علت انکه «شخصیت بزرگ و روح بلند و انسان پرشکوه» تحملش

برای «اشخاص حقیر و ارواح زبون آدمک های خوار و ذلیل » شکنجه

اور است…

آری من از نورم ؛ ذاتم  آتش پاک و زلال و بی دود است ، من این لجن های

مجسم پلید پست را سجده کنم…؟

الان اگر خدا و شیطان بیایند و نگاهی به این بچه ها ی قابیل بیندازند ،

شیطان سرش را بالا نمی گیرد و سینه اش را جلو نمی دهد ؟ آن رجز

و تبارک الله احسن الخالقین برای همین ها بود! یا برای قربانیان

بی دفاع اینها؟

***

آری من از آغاز می دانستم چه خبر است . وقتی خداوند خدا آشکار

کرد که :«بر آنم تا برای خویش جانشینی در زمین بسازم بر گونه ی خویش»

پشتم لرزید! از ترس و ادب حرفی نزدم اما خدا خدا می کردم که فرشتگان

که رویشان با خدا باز تر است چیزی بگویند ، همه می دانستیم چه

خواهد شد.

« با الها باز می خواهی موجودی در زمین بیافرینی که دنیا را به گند زند

و به خون کشد؟»

و خداوند خدا با طنینی استوار و بی تردیدی فرمود :

« من می دانم رازی که شما نمی دانید»

و ناچار در انتظار فاجعه همه خاموش ماندند!

خداوند خدا ذرات را فرا می خواند ، ناگهان همه ی ذرات به هیجان آمدند

خروش بر داشتند ، هنوز شب بود ، پایان نخستین شب ، ذرات پراکنده

به صدای دعوت فرشتگان بهم برامدند و گرد هم آمدند و در یک چشم

به هم زدن صف اندر صف زانو به زانوی هم ، پشت در پشت یکدیگر

نشستند . مجلسی بود ! چه چشمی را یارای دیدن آنست؟!

سکوت بود و سکوت ، تپیدن بود و تپیدن ، انتظار بود و انتظار!

و شب بود ، پایان نخستین شب.

که ناگهان روبرو  ، بر لبان افق ، لبخندی شکفت ، نور! چشمه ای

از نور سر باز کرد

ناگهان صدای لرزه مانندی که عدم را به رعشه افکند از جایگاه

نور بر خاست :

«من پروردگار شما ؛ خداوندگار شما نیستم»؟

ذرات یک صدا :- چرا؟! چرا؟!

ناگهان لوح سبز در دست چپ خداوند ظاهر شد و بی درنگ لوح زرین

در دست راستش ، با نگاه های شگفتش که همچون نهری از نور در

جان ذرات جاری می شد به این صف های خاموش و منتظری که تا

بی نهایت دامن می کشید نگریست . سکوت و انتظار  چنین سنگین

و رام بود که گویی بر سر هر ذره ای پرنده ای نشسته است.

خداوند خدا به نوشتن اغاز کزد . در هر ذره ای می نگریست و سپس

بر لوح سبز چیزی می نوشت ، نوبت من شد ، چقدر ارزو کردم که

نباشم ، بگریزم ، اما نشد . دست قضا مرا بیدینجا کشانده بود ،

زنجیر قدر مرا به این نقطه بسته بود . ناگهان تمام هستی ام گرم

و روشن شد.

چهره اش چهره ی پدر مهربانی بود که بر شیطنت فرزند  سرکش

اما دوست داشتنیش پوشیده می خندد و پنهانی کیف می کند .

با همین سیما و لبخند چشمش را بر اوح سبز دوخت و

بنوشتن آغاز کزد . …

آنگاه خداوند خدا ، با قلم زرینش نام ها را همه به من تعلیم کرد .

احساس کردم که گنجینه ی همه ی کائنات شده ام .

آنگاه خداوند خدا سکوت کرد . ذرات همه بسر کشیدند .

وجود و عدم هراسان کنار هم ایستاده منتظرند .

ناگاه خداوند خدا دست های بزرگ و زیبایش را ، دست هایی را

که معجزه ی خلقت و حیات از آن دو سر زده اند در سینه ی

فضا پیش آورد . دو کف دست را در کنار هم گرفت .در یک لحظه ی

مرموزی که ندانستم چگونه گذشت ، کوهی از آتش ؛ آتشی دیوانه

و گدازان و بی قرار ، در کف دستهای وی پدید آمد . سرش در

سینه ی اسمان از چشم ها می افتاد ، رنگش همچون قبل

خورشید بود . زیبایی هراس انگیزی داشت ، عظمت وحشیانه ای …

ناگهان ندای خداوند خدا هستی را در سکوت فرو برد . ندا آن را بر

کوهها و صحراها و دریاها عرضه می کرد . هیچ یک را از وحشت

یارای پاسخی نبود . قامت بلند قله ها همچون فانوس به روی خود تا

خورد ، دشت های پهناور دامن فرا چیدند ؛ دریاها پا به فرار نهادند ، همه

از برداشتنش سر باز زدند ، من برداشتم ، ما بر داشتیم!

خداوند خدا در شگفت شد ، پیش رفتم و در برابر چشمان وحشت زده ی

ملکوت آن کوه غضبناک آتش را از دست خداوند گرفتم و خداوند خدا در

حالیکه بر چهره اش گل سرخ شادی می شکفت و شهد محبت از

لبخند زیبای لبانش می ریخت گفت:

آه...که چه سخت ستمکار نادانی!

   

 از وبلاگ مجید عزیز

 

 

                            

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد