مرا کسی نساخت
خدا ساخت ؛
نه آنچنان که « کسی می خواست» .
که من کسی نداشتم ,
کسم خدا بود ،
کس بی کسان ،
او بود که مرا ساخت ,
آنچنان که خودش ساخت ،
نه از من پرسید و نه از آن من دیگرم .
من یک گل بی صاحب بودم
مرا از روح خود در آن دمید و بر روی خاک و در زیر افتاب تنها رهایم کرد .
مرا به خودم واگذاشت
عاق آسمان! کسی هم مرا دوست نداشت ؛ به فکرم نبود ، وقتی داشتند
مرا می افریدند ، می سرشتند ، کسی آن گوشه خدا خدا نمی کرد ؛
وقتی داشتم روح می پذیرفتم ، شکل می گرفتم ، قد می کشیدم ،
چشم هایم رنگ می خورد ، چهره ام طرح می شد ، بی نی ام نجابت
می گرفت فرشته ی ظریف و شوخ و مهربان و چابک پنجه ای ، با نوک
انگشتان کوچک سحر آفرینش ، آن را صاف و صوف نمی کرد …
وقتی می خواستند کار دل را درسینه ام آغاز کنند آشنایی دلسوز
و دلشناس نداشتم تا برود و بگردد و از خزانه ی دل های خوب
بهترین را برگزیند ؛
***
این فرشته ها که احساس ندارند ، شعور ندارند ، این حرفها
سرشان نمی شود ، فرشته عشق نداند که چیست ؟ این ها یک
مشت عمله اند ، یک عده کارمندان جزء یا کل دولتند باید زود به هم
بگردند و سرش را هر جور شده بهم بیارند و فوری بروند سر کار دیگری
کنتراتی کار می کنند، تقلبی کار می کنند ، سر عمله شان شیطان است …
بهترین فرشته ها همین شیطان بود ؛ مرد و مردانه ایستاد و گفت :
نه سجده نمی کنم . تو را سجده می کنم اما این آدمک های
کثیفی را که از گل متعفن ساخته ای ، این موجود ضعیف و
نکبتی را که برای شکم چرانیش خدا و بهشت و عظمت و
بزرگواری و آخرت و حق شناسی و محبت و همه چیز و همه
کس را فراموش می کند سجده نمی کنم ، این چرند بد چشم
شکم چران پول دوست کاسبکار پست را سجده کنم ؟
نمی بینی اینها چه می کنند ؟ زمین و زمان را به چه کثافتی
کشانده اند؟
مسیح و یحیی و زکریا و علی را بی رحمانه و دردمنشانه می کشند تنها به
علت آنکه« می توانند »
نه ، تنها به علت انکه «شخصیت بزرگ و روح بلند و انسان پرشکوه» تحملش
برای «اشخاص حقیر و ارواح زبون آدمک های خوار و ذلیل » شکنجه
اور است…
آری من از نورم ؛ ذاتم آتش پاک و زلال و بی دود است ، من این لجن های
مجسم پلید پست را سجده کنم…؟
الان اگر خدا و شیطان بیایند و نگاهی به این بچه ها ی قابیل بیندازند ،
شیطان سرش را بالا نمی گیرد و سینه اش را جلو نمی دهد ؟ آن رجز
و تبارک الله احسن الخالقین برای همین ها بود! یا برای قربانیان
بی دفاع اینها؟
***
آری من از آغاز می دانستم چه خبر است . وقتی خداوند خدا آشکار
کرد که :«بر آنم تا برای خویش جانشینی در زمین بسازم بر گونه ی خویش»
پشتم لرزید! از ترس و ادب حرفی نزدم اما خدا خدا می کردم که فرشتگان
که رویشان با خدا باز تر است چیزی بگویند ، همه می دانستیم چه
خواهد شد.
« با الها باز می خواهی موجودی در زمین بیافرینی که دنیا را به گند زند
و به خون کشد؟»
و خداوند خدا با طنینی استوار و بی تردیدی فرمود :
« من می دانم رازی که شما نمی دانید»
و ناچار در انتظار فاجعه همه خاموش ماندند!
خداوند خدا ذرات را فرا می خواند ، ناگهان همه ی ذرات به هیجان آمدند
خروش بر داشتند ، هنوز شب بود ، پایان نخستین شب ، ذرات پراکنده
به صدای دعوت فرشتگان بهم برامدند و گرد هم آمدند و در یک چشم
به هم زدن صف اندر صف زانو به زانوی هم ، پشت در پشت یکدیگر
نشستند . مجلسی بود ! چه چشمی را یارای دیدن آنست؟!
سکوت بود و سکوت ، تپیدن بود و تپیدن ، انتظار بود و انتظار!
و شب بود ، پایان نخستین شب.
که ناگهان روبرو ، بر لبان افق ، لبخندی شکفت ، نور! چشمه ای
از نور سر باز کرد
ناگهان صدای لرزه مانندی که عدم را به رعشه افکند از جایگاه
نور بر خاست :
«من پروردگار شما ؛ خداوندگار شما نیستم»؟
ذرات یک صدا :- چرا؟! چرا؟!
ناگهان لوح سبز در دست چپ خداوند ظاهر شد و بی درنگ لوح زرین
در دست راستش ، با نگاه های شگفتش که همچون نهری از نور در
جان ذرات جاری می شد به این صف های خاموش و منتظری که تا
بی نهایت دامن می کشید نگریست . سکوت و انتظار چنین سنگین
و رام بود که گویی بر سر هر ذره ای پرنده ای نشسته است.
خداوند خدا به نوشتن اغاز کزد . در هر ذره ای می نگریست و سپس
بر لوح سبز چیزی می نوشت ، نوبت من شد ، چقدر ارزو کردم که
نباشم ، بگریزم ، اما نشد . دست قضا مرا بیدینجا کشانده بود ،
زنجیر قدر مرا به این نقطه بسته بود . ناگهان تمام هستی ام گرم
و روشن شد.
چهره اش چهره ی پدر مهربانی بود که بر شیطنت فرزند سرکش
اما دوست داشتنیش پوشیده می خندد و پنهانی کیف می کند .
با همین سیما و لبخند چشمش را بر اوح سبز دوخت و
بنوشتن آغاز کزد . …
آنگاه خداوند خدا ، با قلم زرینش نام ها را همه به من تعلیم کرد .
احساس کردم که گنجینه ی همه ی کائنات شده ام .
آنگاه خداوند خدا سکوت کرد . ذرات همه بسر کشیدند .
وجود و عدم هراسان کنار هم ایستاده منتظرند .
ناگاه خداوند خدا دست های بزرگ و زیبایش را ، دست هایی را
که معجزه ی خلقت و حیات از آن دو سر زده اند در سینه ی
فضا پیش آورد . دو کف دست را در کنار هم گرفت .در یک لحظه ی
مرموزی که ندانستم چگونه گذشت ، کوهی از آتش ؛ آتشی دیوانه
و گدازان و بی قرار ، در کف دستهای وی پدید آمد . سرش در
سینه ی اسمان از چشم ها می افتاد ، رنگش همچون قبل
خورشید بود . زیبایی هراس انگیزی داشت ، عظمت وحشیانه ای …
ناگهان ندای خداوند خدا هستی را در سکوت فرو برد . ندا آن را بر
کوهها و صحراها و دریاها عرضه می کرد . هیچ یک را از وحشت
یارای پاسخی نبود . قامت بلند قله ها همچون فانوس به روی خود تا
خورد ، دشت های پهناور دامن فرا چیدند ؛ دریاها پا به فرار نهادند ، همه
از برداشتنش سر باز زدند ، من برداشتم ، ما بر داشتیم!
خداوند خدا در شگفت شد ، پیش رفتم و در برابر چشمان وحشت زده ی
ملکوت آن کوه غضبناک آتش را از دست خداوند گرفتم و خداوند خدا در
حالیکه بر چهره اش گل سرخ شادی می شکفت و شهد محبت از
لبخند زیبای لبانش می ریخت گفت:
آه...که چه سخت ستمکار نادانی!
از وبلاگ مجید عزیز